پایانی که شروعی دباره می شود (1)
21 اردیبهشت 1400
من یک خاله ام
وقتی خبر مادر شدن خواهرت را می شنوی روح تازه به جانت می آید و دلگرم می شوی
وقتی خواهرزاده ات می خندد، دندانش نیش می زند، راه می رود و قد می کشد، تو میمانی و یک دنیا عشق
یک دنیا عشق به لحظه لحظه هایش. وقتی خواهر زاده ات با صدای شیرینش صدایت می کند ، درست همان وقتی که می گوید “خاله” هر بار ته دلت از جا کنده می شود انگار عاشقی، گویی پس از عشق مادر ، عشقی شیرین تر از عشق خاله به بچه خواهر نیست.
این حرفها رو فقط کسی می فهمد و می تواند بپذیرد که خاله شدن را درک کرده باشد.
اصلا می دونی چیه خواهرزاده آتش به جانت می کشد حاضری جانت را بدهی برای یک لحظه لبخند از ته دلش.حاضری تمام دردهای عالم را به جان بخری اما یک لحظه ناراحتی غمش رو نبینی… من یک خاله ام اما با یک تفاوت….. ادامه دارد