پایانی که شروعی دباره می شود (1)
من یک خاله ام
وقتی خبر مادر شدن خواهرت را می شنوی روح تازه به جانت می آید و دلگرم می شوی
وقتی خواهرزاده ات می خندد، دندانش نیش می زند، راه می رود و قد می کشد، تو میمانی و یک دنیا عشق
یک دنیا عشق به لحظه لحظه هایش. وقتی خواهر زاده ات با صدای شیرینش صدایت می کند ، درست همان وقتی که می گوید “خاله” هر بار ته دلت از جا کنده می شود انگار عاشقی، گویی پس از عشق مادر ، عشقی شیرین تر از عشق خاله به بچه خواهر نیست.
این حرفها رو فقط کسی می فهمد و می تواند بپذیرد که خاله شدن را درک کرده باشد.
اصلا می دونی چیه خواهرزاده آتش به جانت می کشد حاضری جانت را بدهی برای یک لحظه لبخند از ته دلش.حاضری تمام دردهای عالم را به جان بخری اما یک لحظه ناراحتی غمش رو نبینی… من یک خاله ام اما با یک تفاوت….. ادامه دارد
پایانی که شروعی دباره می شود
سلام و ادب و آرزوی قبولی طاعات و عبادات همه ی بزرگواران
امروز سه شنبه 21 اردیبهشت ماه 1400 و من تصمیم گرفتم وبلاگم رو به روز رسانی کنم اما با نگاهی متفاوت و از دلم بنویسم.
به قول سعدی شاعر بزرگ
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
آره از دل برایتان بنویسم ، از ماجرایی برایتان خواهم گفت که پایانش شروعی دباره را در پی داشت.
امیدارم برایتان جذاب باشد و لذت ببرید.
تلنگر!!!
به حکیمی گفتند:
- از زور گرسنگی مجبورشدیم کوزه سفالین یادگار سیصدساله ی اجدادمان را بفروشیم .
حکیم گفت:
*خدا روزیتان را سیصدسال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی می کنید.
إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ