سوپرايز خدا(هدیه ویژه)
خدای خوب و مهربون در سوم تیرماه 1395، مصادف با 17 رمضان المبارک سال 1437 هجری قمری یه هدیه ی ویژه و خاصی رو به ما عطا کرد، کوچولوی دوست داشتنی ما 1300 گرم وزن داشت، من که هیچ وقت تو عمرم بچه به این کوچولویی ندیده بودم برام خیلی سخت بود به طوری که باورم نمی شد یه جورایی تو شک عمیق بودم احساس می کردم دارم خواب می بینم تا 24 ساعت اجازه دیدن این کوچولو رو نداشتم؛ خیلی سخت بود لحظه شماری می کردم تا دکتر اجازه بده از تختم بیام پایین و به دیدن هدیه خدا برم، آخه خیلی دوست داشتم ببینم چه شکلیه آیا شبیه داداشش هست یا نیس؟ حتی تو اون لحظه فکر اینو نمی کردم که برای دیدنش باید برم یه بخش دیگه اونم بخشی به نام nicu، اصطلاح ccu رو زیاد شنیده بودم اما در مورد این بخش هیچ اطلاعی نداشتم.
خانم هایی که تجربه مادر شدن رو دارند حتما منو درک میکنن؛ وقتی یه مادر انتظار به دنیا آمدن فرزندش رو می کشه هیچ حسی زیباتر از در آغوش گرفتن فرزند عزیزش نیست، فرزندی که تو این مدت باهاش اخت شده بوده و فکر جداشدن او ازش چیزی جزء کابوس نمیتونه باشه.
بالاخره روز موعود فرا رسید پرستار به کمکم آمد تا باهم بریم nicu بخش مراقبتهای ویژه از نوزادان؛ طبقه پایین بود انگار فرسنگ ها راه بود توان راه رفتن نداشتم، از طرفی راه رفتنم دست خودم نبود، هیچ دردی رو احساس نمی کردم فقط دوست داشتم کوچولومو ببیینم و دل سیر بغلش کنم، به هدف نزدیک شدیم پرستار گفت باید لباس مخصوص بپوشیم و دمپایی هامون رو هم عوض کنیم، من ساده می گفتم این کارا برای چیه بریم داخل میخام بچه ام رو ببینم؛ پرستار که تو این کار تجربه داشت با کمال خونسردی و آرامش گفت :عجول نباش پوشیدن «گان» برای حفظ سلامت فرزند خودته و دیگر نوزادانی که تو بخش بستری هستن؛ خلاصه لباس بهداشتی بخش رو که به اصطلاح گان می گفتن پوشیدیم، درب رو باز کردیم وارد شدیم وای خدایا چه صحنه عجیب غریبی یه چنتا اتاقک های شیشه ای و هر اتاقکی دارای مانیتور بود که دم به ثانیه بوق بوق صدا می داد، دیدن اتاقک ها یه طرف ، صدای بوق بوق مانیتورها از طرفی دیگر روی اعصاب بودن…
مسئول بخش اشاره کرد دستامونو بشوییم و ضدعفونی کنیم …بعد
به پرستار گفتم بچه من کدومه با دست اشاره کرد احساس کردم پاهام بی حس شدن، توان راه رفتنم کم شد، پرستار که متوجه حال من شد دستم را گرفت و من را همراهی کرد: یه کوچولویی که انگشتای دستاش اندازه چوب کبریت، صورتش که پشت یه ماکس بزرگ مخفی شده، از طرفی چنتا سیم رو سینه اش، از طرفی لخت و بدون لباس، اصلا انتظار چنین صحنه ای رو نداشتم؛ نا خودآگاه گریه افتیدم، دستش رو گرفتم شروع کردم باهاش حرف زدن:
سلام هدیه خدا، خوش اومدی، بزرگ مرد کوچک من، خدای مهربون تقدیرت را اینطوری نوشته بود که تو ماه بندگی اش دنیا بیای، حتمابنده ی بزرگی خواهی شد، دوست دارم شیر بخوری بزرگ و قوی بشی، ان شاء الله سرباز آقا امام زمان (عج) بشی، همین جور شروع کردم باهاش حرف زدن، چشممام دیگه سوء نداشت، از بس آبغوره گرفته بودم پرستار اومد جلو گفت باید بری بیرون، اگه قراره همین طور ادامه بدی و هی گریه کنی برو بیرون اصلا برای بچه خوب نیس…..«ادامه دارد»