چی شد طلبه شدم
#چی_شد_طلبه_شدم
بانام و یاد خدای خوب و مهربون… مدتها بود این پست چی شد طلبه شدی به چشمم خورده بود اما اراده ای برای نوشتن نکرده بودم تا اینکه امشب صفحه کلید موبایلم مرا به سمت خود فراخواند و وادار به نوشتن کرد, سال 89 بعد از سقط شدن جنین ام خیلی زمان برام سخت می گذشت لحظه ای نبود که ناراحتی و غم از دست دادن لذت مادری مرا درگیر نکند مدام در فکر بودم که مادر شدن لیاقت می خواهد و من این لیاقت را از خودم دور کردم.تصمیم گرفتم درب خانه خدا با واسطه قرار دادن ائمه معصوم تضرع کنم و از خداوند متعال درخواست عفو و بخشش کنم.نمی دونم شاید همون تضرع ها باب حوزه و طلبگی را بر روی من باز کرد الله اعلم…
یه روز خواهر شوهرم که اون سال ، سال سرنوشتش بود و به قول معروف کنکوری بود گفت که من میخام برم حوزه ثبت نام کنم اگر موافقی توهم بیا بریم و باهم شروع کنیم به خوندن کتاب های آزمون ورودی و تست بزنیم من هم بعد از مشورت با همسرم دست به کار شدم…نمی دونین چقدر می رفتیم کتابخانه و تست عربی، فارسی، زبان فارسی و … می زدیم تا قبول بشیم چه می دونستیم یه روزی آزمون ورودی برداشته می شه ?… اما واقعا تلاش کردیم و اونم چه تلاشی… روز موعود فرا رسید و ما پذیرفته شدیم تا اینجای راه باهم بودیم اما روز مصاحبه راهمان جدا شد اون در مصاحبه رد شد و من در مصاحبه قبول…
باورش برام سخت بود که واقعا قبول شدم حالا این راه دور چطور بیام و برم…اما همیشه پدر و مادرم و همسرم پشتم بودند و به من کمک می کردن، لازمه بگم من در اطراف شهر زندگی می کردم و حوزه انتخابی من درواقع در مرکز شهر بود و تقریبا یه 60 دقیقه ای تو راه بودم با وسیله عمومی…اما خدا سلامت بداره پدر عزیزم رو در اکثر مواقع وسط راه می اومد و سوارم می کرد تا دم حوزه…هی یادش بخیر…چه عالمی بود…خلاصه…طولانی بودن راه به کنار، حرف بعضی ها که می گفتن این همه راه میری تا شهر که چی بشه میخای آخوند بشی..حیف نیس بیا برو دانشگاه ادامه تحصیلت رو بده و از این مدل حرف ها…اما نصیحت های مادرانه و پشتیبانی پدرم هیچ وقت و هیچ گاه تا ابد این حرف ها در من اثر نکرد و نخواهد کرد…مادرم همیشه می گه دخترم به حضرت زینب خیلی سفارشتو کردم و مطمئنم بی بی هواتو داره… مادر تو سفری که به سوریه داشتن خیلی برا من دعا کرده بودن و واقعا من هرچی دارم از دعای پدر و مادرمه…خدای خوب و مهربون به پدر و مادرم طول عمر باعزت تؤام با سلامتی عنایت بفرما.الهی آمین… با تمام سختیهایی که داشت یک ترم گذشت و ترم بعدی خدا هدیه اش رو بهمون عطا کرد و توفیق مادر شدن رو به من داد.و من بخاطر شرایط خاصم مجبور به گرفتن مرخصی شدم …خلاصه خدمتتون بگم که بعد از به دنیا آمدن امیرعلی من دیگه تو مسیر تنها نبودم و دوتایی به حوزه می رفتیم…چه روزهایی بود …. یه طرف بچه بغل…یه طرف کیف پرازکتاب…یه طرفم کیف وسایل بچه …وقتی سوار خط واحد می شدم شبیه یه چوب لباسی بودم?? از بس چیزی دستم بود. جالب بود که هیچ وقتم صندلی خالی نبود بنشینم همیشه باید تو پله خط واحد می نشستم تا اتوبوس برسد به شهر…فقط گاهی یکی دلش می سوخت و صندلی خالی می کرد…وقتی زمستون می شد خیلی حرص می کردم چون با سرد شدن هوا وسایلام سنگین تر می شد مخصوصا اینکه باید امیر علی رو خوب می پوشوندم تا سرما نخوره…اما میگم با تمام سختی هاش خیلی شیرین بود…اگه بخام همین طور ادامه بدهم صفحه کم می آورم و از 1000 کلمه بیشتر میشه…همیشه به خودم میگفتم ان شاالله یه فرصتی پیش بیاد و کل این 5 سال تحصیلم رو به تصویر و روی کاغذ بیارم انشاءالله حتما این کار را خواهم کرد چون 5 سال تحصیل طلبگی من پر از اتفاقات شیرین و پرتجربه است و اما جمله آخر از همون اولی که پا تو حوزه گذاشتم به نیت اینکه مایه افتخار پدر ومادرم باشم و اینکه بتونم به قدری زیبا از دین اسلام تبلیغ کنم و مبلغ جهانی بشم…به امید آن روز ان شاءالله
↩ لطفا در کوثرنت نیز نظرتان رو درمورد نوشته ام بنویسید.تشکر از لطف شما????????